داستان  فانوس خاموش

داستان

فانوس خاموش

دست و پام می لرزه رضا  سرشو میاره جلو  دستمو میگیره و میگه:سردته؟

میگم:نه…

در مطب باز میشه و منشی منو صدا میزنه..می ترسم..رضا  بلند میشه…میگه:آروم باش..

میرم توی اتاق….دستم می لرزه ,پاهام می لرزه…چشام سیاهی میره..منشی کمک می کنه که مانتومو در بیارم و روی تخت دراز بکشم..خانم دکتر دستکش دستش میکنه…میاد بالای سرم !

-        آماده ای؟

ادامه نوشته

شور عشق

 

 

 

شور عشق

ادامه نوشته

عبرت