داستان فانوس خاموش
داستان
فانوس خاموش
دست و پام می لرزه رضا سرشو میاره جلو دستمو میگیره و میگه:سردته؟
میگم:نه…
در مطب باز میشه و منشی منو صدا میزنه..می ترسم..رضا بلند میشه…میگه:آروم باش..
میرم توی اتاق….دستم می لرزه ,پاهام می لرزه…چشام سیاهی میره..منشی کمک می کنه که مانتومو در بیارم و روی تخت دراز بکشم..خانم دکتر دستکش دستش میکنه…میاد بالای سرم !
- آماده ای؟
+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۱/۰۲/۱۴ ساعت ۱:۷ ق.ظ توسط s a b z e r o
|

سلام به همه دوستانی که این وب رو مشاهده میکنن.