داستان فانوس خاموش
فانوس خاموش
دست و پام می لرزه رضا سرشو میاره جلو دستمو میگیره و میگه:سردته؟
میگم:نه…
در مطب باز میشه و منشی منو صدا میزنه..می ترسم..رضا بلند میشه…میگه:آروم باش..
میرم توی اتاق….دستم می لرزه ,پاهام می لرزه…چشام سیاهی میره..منشی کمک می کنه که مانتومو در بیارم و روی تخت دراز بکشم..خانم دکتر دستکش دستش میکنه…میاد بالای سرم !
- آماده ای؟
سرمو ت***میدم که یعنی آره…
چشامو می بندم..
- چرا زودتر نیومدی تا بهت آمپول بدم بزنی …اون جوری راحت تر بودی..
بازم جوابی نمیدم..
جیغ می کشم از ته دل..
دیگه تحمل ندارم ..انگار دارن تمام جونمو می کشن بیرون…خون همه جا رو پر کرده…
.
.
-تموم شد…این همه داد و بیداد کردی !
میرم بیرون…رضا منتظره…میاد جلو و زیر بغلمو میگیره
- خیلی درد داشت؟
جوابی نمیدم فقط نگاش میکنم…
برف شروع به باریدن میکنه…
زیر لب زمزمه میکنم:
و این منم زنی تنها…در آستانه ی فصلی سرد…
به خونه که می رسم یه راست میرم توی توالت…سرمو می برم نزدیک توالت و عق میزنم…خون..خون و خون…همه جا پر از خون میشه…
رضا میاد تو ی توالت…دستمو میگیره و می بره توی اتاق…شلوارم پر از خونه…لباسامو در میاره…یه دست لباس از توی کمد در میاره و تنم میکنه….توی آینه یه نگاه به خودم می ندازم وحشت میکم…این منم؟این زن با موهای پریشون و رنگ روی زرد منم؟
تمام روز را در آینه گریستم…
این سومین بار بود…سومین باری که من یه نفرو میکشم …یه بچه که هنوز به دنیا نیومده محکومه به مرگ…
رضا میاد توی اتاق…کنارم می شینه…دستمو میگیره…
19 ساله بودم که فهمیدم باید خودم خرج خودمو در بیارم
…نه درس خونده بودم ..نه هنر داشتم..برای پول در آوردن فقط یه چیز داشتم…بدنم…
گرسنگی می کشیدم ولی تن به ذلت نمی دادم… مادر زیر لاستیکهای ماشین مدل بالای یه بچه پولدار جون داد..من باید پول درمیاوردم!
معامله ی خوبی بود…حاج آقاهایی که دیگه از بدن پر از چین و چروک زنشون خسته شده بودن به حکم دین منو صی*غه میکردن تا هم منو از فساد نجات بدن ,هم این که خودشون …!
من بکا*رتمو لا به لای والضالین های کشیده ی حاجی های شکم گنده ی سرمایه دار از دست دادم…
برای کلفتی رفته بودم خونه ی حاجی عطایی…
عجیب خسیس بود در حق زن و بچه اش…یه روز منو کشید کنار و گفت:
حیفه دختر به این زیبایی توی این جامعه ی خراب تنها باشه…بیا زیر پرو بال خودم…
صیغه رو خوند و همون شب من دخترانگی ام رو به یه چند لغت یاروی و سه چهار تا تراول تا نخورده فروختم…بیچاره زن اولش سال به دوازده ماه رنگ یه دست لباس نو نمی دید …ولی من اگه هر شب یه لباس خواب جدید نمی پوشیدم حاجی ناراحت میشد…
گذشت…
من تنمو ,وجودمو هر شب لا به لای حریر نرمی به اسم “صی*غه ی حلال” می پیچیدم و تقدیم حاجی می کردم که روزی هزار بار برام از اتیش جهنم می گفت و در حالی که نمی دونست آتیش جهنم برای من همین دنیاس..همین جا وقتی که به خاطر یه جای گرم ..به خاطر بی عرضگی پدرم…برای اون طنازی می کنم!
سه سال صی*غه ی حاجی عطایی بودن و دوبار ازش حامله شدم…
مجبورم میکرد بچه مو بندازم…چاره ی دیگه ای هم نبود…شناسنامه ی من هنوز سفید بود…یه توله به دنیا میاوردم که چی بشه؟
فیلم نبود که به خاطر بچه ام با همه بجنگم و به دنیا بیارمش بعد همه واسم هورا بکشن…زندگی بود!
از خواب بیدار میشم…چند وقته خوابم؟نمی دونم…بوی گل های مریم بینی مو نوازش میده…صورتمو برمی گردنم ….یه دسته گل مریم روی زمینه…کاررضاست!
حاجی عطایی رفت..زنش فهمیده بود و نمی خواست ریسک کنه…
منو به دوستاش معرفی کرد و رفت….
بعد از اون حاجی های دیگه اومدنو رفتن…
آخرینشم که همین پدر رضا بود که یه بچه گذاشت توی دامن من …
.
حالم کم کم داره سر جاش میاد…خون ریزیم قطع شده…چشام دوباره می درخشن…میرم توی آشپزخونه…می خوام واسه خودم ناهار درست کنم…یه ناهارحسابی…
برنجو نم می کنم… ماهی رو از توی فریزر در میارم تا یخش باز شه…سبزی های معطر رو میشورم…خوردشون می کنم….گردو رو از توی کابینت بر میدارم و آسیاب میکنم….یخ ماهی باز شده….توی شکمشو پر میکنم و میذارم توی فر…برنجو میریزم توی آب جوش…
برنجو دم میکنم…صدای مامان گفتنای بچه ی همسایه میاد…یه دست به شکمم می کشم…از پنجره بیرونو نگاه میکنم…همسایه بالایی تازه از بیمارستان مرخص شده…دارن ازش فیلم میگیرن و جلوی پاش گوسفند قربونی میکنن…مادرش بچه رو بغل کرده…
یاد مادرم می افتم…سرمو می ذارم روی میز…بلند بلند گریه میکنم….
بوی سوختن برنج میاد…ماهی هم سوخته..قابلمه رو خالی می کنم توی سطل آشغال….
صدای زنگ میاد..درو باز میکنم..رضاست…
میرم روی تراس…
رضابا دوتا فنجون قهوه میاد روی تراس…
-چرا من نباید مثه زن های دیگه زندگی کنم؟گناهم چی بوده که توی یه خانواده ی پایین شهری به دنیا اومدم؟فرق من با خواهر تو که بالا شهر به دنیا اومده چیه؟
رضاهاج و واج فقط نگاه میکنه…
چرا زن ها و خواهرای شما محجبه هستن…زن زندگی هستن…پاک دامنن ولی امثال من سلیطه و هرزه؟چرا من از زنانگی فقط باید طنازی رو بفهمم؟
بازم هیچی نگفت….
صورتمو بردم نزدیک صورتش و گفتم:
اما تو پسر حاجی…بابات فقط به تو پول داده بود که شر اون بچه رو از سرش کم کنی ولی تو داری به بابات نامردی میکنی..
هیچی نگفت…
بلند شد و رفت…
می خوام از این به بعد یهزن باشم…یه زن کامل!
.توی آینه به خودم نگاه میکنم…از خودم بدم میاد ..از این موهای مش کرده ی بلند بدم میاد..از اندام قشنگ و باربی ام متنفرم …ازچشمهای مشکیم بدم میاد…
دوماه گذشت…
دیگه پولی نمونده…
باید آرزوی مادر شدنو با خودم به گور ببرم…
باید موهامو مش کنم..
باید چند دست لباس خواب نو بخرم…
باید حس “زنانگی”ام رو بذارم توی صندوقچه ی دلم و درشو قفل کنم…
باید قبول کنم که زاده شدم برای طنازی…
باید قبول کنم که با دختر حاجی ,یکی نیستم …
باید قبول کنم که یک برابر یک نیست…
.
.
.
باید یک حاجی پیدا کنم!
پی نوشت:
۱)سهم من از تموم قطرات بارونی که دو روز بود بی خبر می بارید و بدون خداحافظی می رفت,تنها گوش دادن به ترانه ی امید بود که می خوند:زیر باران گریه کردم… و ترس همیشگی از صدای رعد و برق و خیس شدن دستها و شونه هام وقتی توی تراس خم شده بودم و پایینو نگاه میکردم! و دعایی که زیر باران کردم بنا به همون اعتقاد قدیمی که باور دارم دعا زیر باران زودتر…!
۲)وقتی با عجله میاد پیشم و در برابر تعجبم ,فقط می گه: با بابام دعوا کردم و منم زیاد پا پیچش نمیشم و درو به روش باز می کنم و آخر شب “نفرین زمین “رو از توی کتابخونه ام بر می داره که بخونه …
اون موقع ست که می فهمم چه زود بزرگ شده و چه زود گذشت!
۳)طعم گس تنهایی مدتها ست توی دهنمه! چقدر خوشحالم از اینکه هوای این “تنهایی” با نفس های یک بی معرفت,آلوده نمیشه!خوشحالم…
زیر لب زمزمه می کنم:
هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی…
سلام به همه دوستانی که این وب رو مشاهده میکنن.